دل تنگ

دل خسته دل گرفته از همه

دل تنگ

دل خسته دل گرفته از همه

ماه و سنگ

اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ یودم به هرجا که بودی
سر رهگذر تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا می شکستی مرا می شکستی

شکوه روشنایی

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
 می دانم
 ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
 می دانی
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
 به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
 نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را

دل دیوانه ی تنها

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

منشین در پس این بهت گران
مدران جامه ی جان را، مدران!

مکن ای خسته، در این بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکیست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین 


آن که می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد! چه دل آزارترین؟

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند؟
نه همین در غمت این گونه نشاند؟


با تو چون دشمن، دارد سر جنگ،
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن

با غمش باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ! 


فریدون مشیری